پشت احساس عمیق دل من شهری از جنس دل است که اگر پا بگذاری آنجا روی هر خشت و گلش نام خودت را بینی و اگر منت خود را به سرم بگذاری قدمت روی نگاهم بنشینی آنجا دختری را تو ببینی که لباسش پر گلهای اقاقیست ، بنفشه ست ، یاس است و به سویت آید با نگاهی که پر از احساس است گوش کن زیر لبش زمزمه ای میخواند که اگر تا مهتاب تو کنارم باشی آسمان دل من تا به ابد آبی است آه این قلب پراز خواهش من از جدایی نگاه تو دگر عاصی است تو بمان تا به سحر نه سحر تا به ابد عشق همین جا
نيمکت عاشقي يادت هست. کنارهم، نگاه در نگاه و سکوتمان چه گوش نواز بود. بيد مجنون زير سايه اش امانمان داده بود، برگهاي رنگينش را به نشانه عشقمان بر سرمان مي ريخت او نيز عاشق بودنمان را به رخ پاييز مي کشيد، اما اکنون پاييز نبودنت را، جداييمان را، به رخ مي کشد. بگو، صدايم کن، بيا تا دوباره ما شويم، مرحمي بر سوز دلم باش، نگاه کن، پاييز به من مي خندد، بيا داغ جداييمان را به دلش بگذاريم. بيا کلاغ ها را پر دهيم تا خبر وصلمان را به پرستوها مژده دهند.
درباره این سایت